░▒ عکس مطالب طنز سرگرمی ▒░

قرمز یک پیشنهاد است...

░▒ عکس مطالب طنز سرگرمی ▒░

قرمز یک پیشنهاد است...

شکلات2

 

وقت تحویل سال از خدا خواستم که یکبار دیگه ببینمش

شاید از روی کنجکاوی

شاید به خاطر اینکه بهش بگم ، راست می گفتی

همه چیز « تا » داره ، حتی دوستی

این هفتمین سالی بود که از رفتنش می گذشت

ندیدنشو باور کرده بودم

نمی دونم دلتنگش بودم یا نگران

بعد از اون همه سال هنوز وقتی اسم شکلات میومد ، تنم می لرزید

حس عجیب غریبی بود ، هم خوشم میومد ، هم نه

هر چی بیشتر می گذشت مثل دوران بچگیمون دلم بیشتر هواشو می کرد

هیچوقت فرصت نشد بهش بگم دوسِش دارم

آخه فکر نمی کردم بخواد بره

ولی اونکه می دونست ، چرا چیزی نگفت؟

اصلا چرا رفت؟!

زندگیم پر شده بود از یه عالمه سوال بی جواب

گذشت تا اینکه یک شب بارونی ...

تو حال خودم بودم که با صدای ترمز یه ماشین از جا پریدم

تصادف شده بود ، راننده زده بود و فرار کرده بود

همهمه بود و ازدحام

از بین جمعیت سعی کردم ببینم کیه روی زمین افتاده

باورم نمی شد

دختر بچه ی دست فروشی بود که بارها و بارها ازش گل خریده بودم

طفلک صورتش غرق خون شده بود

جلو رفتم ، به بهانه ی اینکه می شناسمش بغلش کردم

سریع یه ماشین گرفتم و راه افتادم

صدای شلوغی کمتر و کمتر شد

همه جا ساکت بود ، خدارو شکر

صدای نفسهاشو می شنیدم

توی راه یه لحظه چشماشو باز کرد

آروم نوازشش کردم و گفتم : نگران نباش ، خوب میشی

با نگاه مهربونش لبخند زد و دست کوچولوشو برد توی جیبش

یه شکلات درآورد و با سرش اشاره کرد که بگیرم

وای خدای من ، چقدر برام آشنا بود

انگار سالها می شناختمش

شکلاتو گرفتم و بوسیدمش

دوباره از حال رفت

دخترکو رسوندم بیمارستان ، دیر وقت بود

نمی تونستم بمونم ، رفتم خونه

اون شب از نگرانی خوابم نبرد ولی خوشحال بودم

آخه بعد از هفت سال به کسی فکر می کردم که می دونستم کجاست

ولی خب ، اشتباه کرده بودم

دو روز بعد ، وقتی برای پرسیدن حالش رفتم بیمارستان ، دیگه اثری ازش نبود

سوال کردم ، گفتن مرخص شده و بردنش

با تعجب گفتم ، ولی اون کسی رو نداشت !

گفتن چرا ، مادرش اومد دنبالش

با خودم گفتم ، پس چرا دست فروشی می کرد؟!

چه مادر بی رحمی

تو همین فکر بودم که پرستار صدام زد

آقا ببخشید این بسته رو برای شما گذاشتن

یک بسته ی کادو شده که یک نامه بهش سنجاق شده بود

گرفتم و سریع نامه را باز کردم

نفسم داشت بند میومد

توی نامه اینطور نوشته بود :

به خاطر کمک به دخترم از شما ممنونم

ولی شاید بهتر بود که میمرد

اینجوری برای همیشه راحت میشد

من زندگی سرد و سختی داشتم

سالها پیش به اجبار و اصرار پدرم تن به یک ازدواج ناخواسته دادم

مدتها  با کسی زندگی کردم که هیچوقت هیچ علاقه ای بهش نداشتم

شوهرم اعتیاد داشت

بعد از فوت پدرم تونستم غیابی طلاق بگیرم

یک زن بیوه و یک دختر بچه ی معصوم که مجبور بودن برای اجاره ی خونه و خوراکشون دست فروشی و کلفتی کنن

اما تمام این سالها همسایه ی کسی بودم که دوستش داشتم

و به اجبار ترکش کرده بودم

بین منو اون فقط یه دیوار بود

حالا ، خیلی تنهام

به دستاش نیاز دارم

اگه اونم منو فراموش نکرده باشه

اگه بتونه برای دخترم پدری کنه

منم قول میدم برای همیشه باهاش دوست باشم

آخه باور کردم که دوستی « تا » نداره ...

.

.

.

در حالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بسته رو باز کردم

درست حدس زده بودم

یه صندوقچه ، پر از شکلات ...! 

شکلات۱

 

من یه شکلات گذاشتم توی دستش

اون یه شکلات گذاشت توی دستم

من بچه بودم

اون هم بچه بود

سرم رو بالا کردم

سرشو بالا کرد

خندید

خندیدم

گفت : دوستیم؟

گفتم : دوستِ دوست

گفت : تا کِی؟ تا کجا؟

گفتم : دوستی که « تا » نداره

گفت : تا وقتی که زنده ایم

خندیدم و گفتم : من که گفتم « تا » نداره

گفت : باشه ، تا آخر دنیا ، تا مرگ

گفتم : نه نه نه ، تا نداره

گفت : قبول ، تا اون دنیا ، خوبه؟ ، با هم دوستیم دیگه ، تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشه و من و تو هم باشیم

گفتم : تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه « تا » بزار

اصلا یه تا بزار از این سر دنیا تا اون دنیا

اما من تا نمیذارم

نگام کرد

نگاش کردم

می دونم باور نمی کرد

اون می خواست دوستیمون حتما « تا » داشته باشه

دوستی بدون تا رو نمی فهمید

گفت : بیا واسه دوستیمون یه نشونه بذاریم

گفتم : باشه ، تو بذار

گفت : شکلات

هر بار که همدیگه رو می بینیم ، یه شکلات مال تو ، یکی مال من ، باشه؟

گفتم : باشه

هر بار که می دیدمش یه شکلات میذاشتم توی دستش

اون هم یه شکلات توی دست من

به هم خیره می شدیم

یعنی که دوستیم

دوستِ دوست

من تند شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند می مکیدم

می گفت : شکمو ، تو دوست شکمویی هستی

شکلاتش رو نمی خورد

با خودش می برد و میذاشت توی یه صندوقچه

می گفتم : بخورش

می گفت : تموم میشه ، میخوام تموم نشه ، برای همیشه بمونه

هیچکدومش رو نمی خورد

ولی من می خوردم

گفتم : اگه یه روز شکلاتهات رو مورچه ها بخورن یا کرمها ، اونوقت چیکار می کنی؟

گفت : مواظبشون هستم ، نگهشون میدارم تا وقتی که دوستیم

و من شکلاتم رو میذاشتم توی دهنم و می گفتم : نه نه ، تا نداره ، دوستی که تا نداره

یه سال ، دو سال ، ده سال ...

اون بزرگ شده

منم همین طور

من همه شکلاتهام رو خوردم

اون همشو نگه داشته

امشب اومده که خداحافظی کنه

میخواد بره

بره اون دور دورا

میگه میرم ، ولی بر میگردم

میدونم دیگه بر نمی گرده

یادش رفت شکلات به من بده

من یادم نرفت

یه شکلات گذاشتم توی دستشو گفتم : این برای خوردن

یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستشو گفتم : اینم آخرین شکلات واسه صندوقت

هر دو تا شو خورد

خندیدم

خندید

می دونستم دوستی اون « تا » داره

تا امشب

داشت می رفت که پرسیدم : یه صندوقچه پر از شکلاتِ نخورده به چه درد می خوره؟

لبخند زد و گفت : روزای تلخی که کنارم نیستی لازمم میشه

خداحافظی کرد

یه  خداحافظی برای ده سال

رفت...

ولی فکری برای تلخی های من نکرد...

یکى از زیباترین داستان هاى واقعى...

 

در روز اول سال تحصیلى ، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه ، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه ی آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. 

البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. 

مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. 

تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت ، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. 

او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت ، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده ی تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند. 

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: « تدى دانش آموز باهوش ، شاد و با استعدادى است. 

تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل »

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: « تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است »

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: « مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. 

اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد »

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: « تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. 

دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد »

خانم تامپسون با مطالعه ی پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. 

تصادفاً فرداى آن روز ، روز معلّم بود و همه ی دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. 

هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود ، بجز هدیه ی تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. 

خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. 

وقتى بسته ی تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. 

این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. 

سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. 

تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. 

سپس نزد او رفت و به او گفت: « خانم تامپسون ، شما امروز بوى مادرم را می دادید »

خانم تامپسون ، بعد از خداحافظى از تدى ، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد ، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن ، نوشتن ، ریاضیات و علوم ، به آموزش « زندگی » و « عشق به همنوع » به بچه ها پرداخت و البته توجه ی ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى ، ذهن تدى دوباره زنده شد. 

هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. 

به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد ، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

یکسال بعد ، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد ، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. 

او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن ، خانم تامپسون نامه ی دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه ی عالى فارغ التحصیل می شود. 

باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. 

این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. 

باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. 

امّا این بار ، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد. 

ماجرا هنوز تمام نشده است...

بهار آن سال نامه ی دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. 

او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا ، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. 

خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن ، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: « خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم »

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدى ، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى ، بلد نبودم چگونه تدریس کنم »

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.

همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید...

وجود فرشته ها را باور داشته باشید ، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...

خصوصیات پسرها از ۱۴ تا ۲۸ سالگی

 

سن  ۱۴ سالگی : تازه توی این سن ، هر رو از بر تشخیص میدن! ( اول بدبختی )

سن  ۱۵ سالگی : یاد می گیرن که توی خیابون به مردم نگاه کنن! ... از قیافه ی خودشون بدشون میاد!

سن  ۱۶ سالگی : توی این سن اصولا راه نمیرن ، تکنو می زنن! ... حرف هم نمی زنن ، داد می زنن! ... با راکت تنیس هم گیتار می زنن!

سن  ۱۷ سالگی : یه کمی مثلا آدم میشن! ... فقط شعرهاشون رو بلند بلند می خونن!

سن  ۱۸ سالگی : هر کی رو می بینن ، تا پس فردا عاشقش میشن! ... آخ آخ! آهنگهای داریوش مثل چسب دوقلو بهشون می چسبه!

سن  ۱۹ سالگی : دوست دارن ده تا رو در آنِ واحد داشته باشن! ... تیز میشن ، ابی گوش میدن!

سن  ۲۰ سالگی : از همشون رو دست می خورن! ... ستار گوش میدن که نفهمن چی شده!

سن  ۲۱ سالگی : زندگی رو چیزی غیر از این بچه بازیها می بینن! ( مثلا عاقل میشن )

سن  ۲۲ سالگی : نه! می فهمن که زندگی همش عشــــقه! ... دنبال یه آدم حسابی می گردن!

سن  ۲۳ سالگی : یکی رو پیدا می کنن! اما مرموز میشن! ( دیدشون عوض میشه )

سن  ۲۴ سالگی : نه! اون با یه نفر دیگه هم دوسته! اصلا لیاقت عشق منو نداشت!

سن  ۲۵ سالگی : عشق سیخی چند؟!! ... طرف باید باباش پولدار باشه! حالا خوشگل هم باشه بد نیست!

سن  ۲۶ سالگی : این یکی دیگه همونیه که همه ی عمر می خواستم! ... افتخار میدین غلامتون بشم؟!

سن  ۲۷ سالگی : آخیـــــــــــش!

سن  ۲۸ سالگی : کاش قلم پام می شکست و خواستگاری تو نمیومدم!!!

خصوصیات دختر خانمها از ۱۴ تا ۲۸ سالگی

 

سن  ۱۴ سالگی : تا پارسال هر کی بهشون می گفت : چطوری؟ می گفتن : خوبم مرسی! حالا میگن : مرسی خوبم!

سن  ۱۵ سالگی : هر کی بهشون بگه سلام ، میگن : علیک سلام! ( نه بابا راه افتادی! )

سن  ۱۶ سالگی : یعنی یه عاشق واقعین! ... فردا صبح هم می خوان خودکشی کنن! ... شوخی هم ندارن!

سن  ۱۷ سالگی : نشستن و اشک می ریزن! ... بهشون بی وفایی شده!

سن  ۱۸ سالگی : دیگه اصلا عشق بی عشق! ... توی خیابون جلوی پاشون رو هم نگاه نمی کنن!

سن  ۱۹ سالگی : از بی توجهی یه نفر رنج می برن! ... فکر می کنن اون یه آدم به تمام معناست!

سن  ۲۰ سالگی : نه ، نه! ... اون منو نمی خواست! ... آخرش منو یه کور و کچلی می گیره! می دونم!

سن  ۲۱ سالگی : فقط  ۲۷-۲۸  سالگی قصد ازدواج دارن! فقط!

سن  ۲۲ سالگی : خوش تیپ باشه! پولدار باشه! تحصیلکرده باشه! قد بلند باشه! خوش لباس باشه! ...

سن  ۲۳ سالگی : همه ی خواستگارا رو رد می کنن!

سن  ۲۴ سالگی : زیاد مهم نیست که چه ریختیه یا چقدر پول داره! فقط شجاع باشه! تا منو به اون چیزی که نرسیدم برسونه!

سن  ۲۵ سالگی : آه! پس چرا دیگه هیچکی نمیاد؟! ... هر کی می خواد باشه ، باشه!

سن  ۲۶ سالگی : یه نفر میاد! ... همین خوبه! ... بــــــــــله!

سن  ۲۷ سالگی : آخیـــــــــــش!

سن  ۲۸ سالگی: کاش قلم پات می شکست و خواستگاری من نمیومدی!!!

زی ذی لوژی ( شوهر شناسی مدرن )

 

* اگر شوهرتان شبها دیر به منزل می آید ، درب را به رویش باز نکنید!! مبلغ مهریه را هم به او یادآوری کنید تا کامروا شوید. 

* اگر شوهرتان از شما انتظار پذیرائی دارد ، یک هفته او را ترک کنید!!! از هفته آینده ی خودش هر شب برایتان کاپوچینو درست خواهد کرد. 

* اگر شوهرتان موافق نیست که شما هر جایی می خواهید بروید ، مگر شما منتظر اجازه او بودید؟!! خب بروید!!

تازه بعد هم غر بزنید که از این زندگی خسته شدید.

* اگر شوهرتان به شما پول نمی دهد ، شما هم به او روندهید!!! دو سه روز کم محلی هم بی اثر نیست. 

* اگر شوهرتان موافق کار کردن شما در بیرون از منزل نیست ، خانه را به گند بکشید بی حوصلگی به راه بیندازید افسرده باشید تا شما را به کار بیرون از منزل تشویق کند. 

* اگر شوهرتان موافق کار کردن شما در بیرون از منزل هست ، از زیر کار در بروید و وانمود کنید که دوست ندارید نحوه ی جارو کردن و ظرف شستن و..... را به او آموزش دهید!! هرچند آقایون همه بلد هستن.

* اگر شوهر شما فمنیست نیست ، زن ذلیل که هست.

* اگر شوهرتان به مسائل شما بی اعتناست ، شما بی اعتنا تر باشید ، ازصبح تا آمدن او با دوستان گپ بزنید تا چشمتان به او افتاد قیافه بگیرید و خود را ناراحت نشان دهید.

اگر شوهرتون هوس تجدید فراش کرد ، بدونید که بیچاره حق دارههههههههههههههههه.

 

نتیجه گیری اخلاقی :::

* زنان سنتی هر چه سرشان بیاید حقشان است!! لیاقت شوهر مهربان و به قول خودشان زی ذی را ندارند. 

* زنان مدرن لیاقت هیچ چیز را ندارند!! چون از زی ذی بودن شوهرانشان سوء استفاده می کنند. 

* هر چه به سر مردها می آید از زی ذی بودنشان است ( بابا بسه دیگه )...

آقالوژی ( شوهر شناسی سنتی )

 

* اگر آقایتان شبها دیر به منزل می آید ، لابد کار دارد که دیر می آید! اگر شما بیرون کار می کردید که ممکن بود اصلاً همان آخر شب هم به منزل نیایید!

* اگر آقایتان انتظار دارد وقتی به منزل می آید برای او چای بیاورید ، بدون حرف اضافی این کار را انجام دهید ، وگرنه...

* اگر آقایتان اجازه نمی دهد هر کجا که می خواهید بروید ، خدا را شکر کنید که اجازه می دهد نفس بکشید!

* اگر آقایتان به شما خرجی نمی دهد ، لابد خرجهای مهمتر از شما دارد ، جیکتان هم در نیاید.

* اگر آقایتان اجازه نمی دهد سر کار بروید ، سپاسگزارش باشید.

* اگر آقایتان اجازه می دهد که بیرون از منزل هم کار کنید ، از اینکه شما را قابل دانسته تا هم در منزل و هم بیرون از منزل کار کنید ، از او تشکر کنید.

* اگر آقایتان به کوچکترین حقوق زنان بی توجه است ، حقتان است اگر تحویلتان هم بگیرد شما به او می گوئید زن ذلیل! 

* اگر آقایتان شلوارش چند تا شد و به تبع آن چند تا زن دیگر هم گرفت ، خوشحال باشید که می تواند یک تنه از پس چند زن برآید!!! مگر اوایل ازدواج همین مردانگی را دوست نداشتید؟ 

* اگر آقایتان برای شما هدیه نمی خرد ، رویتان را زیاد نکنید! او خودش برای شما بزرگترین هدیه است!

مبارزه با بحران بی شوهری...

 

در راستای اینکه بحران بی شوهری در جامعه ی امروز بوجود آمده کلیه  خانمهای محترم می تونن از روش های زیر استفاده کنن و البته مراقب باشن که  سوءاستفاده نکنن.

 1ـ روش کوزه ایی : همان روش قرن های قدیم که دختر  کوزه به دوش به سمت رودخانه می رفت ، پسر به کوزه می خوره ، کوزه بشکست و بعد چنین گفته  اند که : اگر با من نبودش هیچ میلی  ،  چرا ظرف مرا بشکست لیلی.

نتیجه گیری  :  بحران ازدواج حال حاضر بخاطر لوله کشی شدن آبه.

2 ـ روش عرفانی : چهل شبانه  روز جلوی خونه رو آب و جارو میکنی و ده تا شمع روشن میکنی ، شکلات بین مردم تقسیم  میکنی تا مرد آرزوهات بیاد.

تبصره : در صورت کمبود شمع میتونین فانوس  هم روشن کنین.

3 ـ روش سوسکی : بخاطر ترس از یه سوسک که حتی میتونی خودت اون  رو تو خونه یا کوچه کار بزاری ، آنچنان محکم میپری تو بغلش و بهش می چسبی که هیچ جور  نتونه تو رو از خودش جدا کنه.

سپاس : با تشکر از کلیه ی سوسک های محترم  مقیم مرکز و حومه.

4  ـ روش تیپ : انواع تیپ های مختلف رو روی خودت پیاده میکنی ،  بیست و دو کیلو لوازم آرایش روی خودت خالی میکنی و سعی میکنی تا آنجا که ممکن است  لباس ها مورد توجه باشند طوری که هرکس که تو خیابونه مجبور بشه حتما یک بار تو رو  نگاه کنه بعد گوشه ی خیابون می ایستی تا شوهر مناسب سوارت کنه.

اخطار  :  خطر احتمال از بین رفتن آبروی چندین و چند ساله تان وجود دارد اما چون به خاطر  ازدواج است ، مانعی ندارد. 

5 ـ روش خر خونی : تو کلاس و مدرسه و  دانشگاه نمره بیست کلاس میشی ، بالاخره تو کل سال های مدرسه یه خر خون دیگه پیدا میشه  که بیاد سراغت و باعث بشه که نترشی.

تذکر : اگه شوهر پیدا نشد تا مقطع  دکترا ادامه بدین و بعد ترک تحصیل کنین.

6 ـ روش مایه داری : با دوستان توی  انواع پارتی های شبانه و پیست های اسکی و باشگاه های بیلیارد و بولینگ و هر کوفت و  زهر مار دیگه ای که میتونی شرکت میکنی و حواست فقط به یه شوهر مناسب هست تا چیز های  دیگه.

یادآوری : سعی کنید همیشه چند میلیون در کیف خود داشته  باشید.

7 ـ روش مذهبی : توی انواع مجالس مختلف مذهبی شرکت میکنی ، توی هیچ چیز  کم نمی آری ، جایی نیست که مراسمی باشه و تو اونجا نباشی تا بلاخره یه شوهر گیرت بیاد.

درخواست : التماس دعا خواهر.

8  ـ روش فامیلی : یه کاغذ بر  میداری و اسم تمام پسرهای فامیل از سن پنج تا پنجاه ساله رو که ازدواج نکردن روش می نویسی ، بعد شروع به بررسی و تفکیک میکنی و اونهایی که حداقل شرایط رو دارن انتخاب میکنی و سپس یه برنامه ریزی برای عملیات تاکتیکی که بلاخره یه کدوم رو خفت کنی.

پیشنهاد : می تونین روی یه بچه ی پنج ساله برای بیست سال آینده برنامه  بریزین.

9 ـ روش چت : این روش رو همه ی خانمها بلدند و نیازی به توضیح نداره.

فقط : اگه طرف گفت عکست رو برام بفرست تا حد امکان سعی کنید از عکس خودتون استفاده نکنین.

10  ـ روش نامردی : جلوی یکی از این ماشین های پلیس یه دفعه می پری  ، طرف رو میگیری تو بغلت و دستت رو میندازی دور گردنش و ازش... (سانسور ) میگیری تا بعد  از تعهد توی کلانتری مجبور بشه که باهات ازدواج کنه.

البته این روش برای اونهایی  است که از کلیه روش های بالا نا امید شده اند.

توصیه : در تعهد نامه ی  کلانتری حتما مقدار مهریه را ذکر کنین.