░▒ عکس مطالب طنز سرگرمی ▒░

قرمز یک پیشنهاد است...

░▒ عکس مطالب طنز سرگرمی ▒░

قرمز یک پیشنهاد است...

قشنگترین دختری که تا حالا دیده ام!

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود 

روی نیمکتی چوبی ، روبروی یک آبنمای سنگی پیرمرد از دختر پرسید:

غمگینی؟

- نه

مطمئنی؟

- نه

چرا گریه میکنی؟

- دوستام منو دوست ندارن

چرا؟

- چون قشنگ نیستم

قبلاً اینو به تو گفتن؟

- نه

ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم

- راست میگی؟

از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید ، شاد شاد

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد ، کیفش رو باز کرد ، عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت...

به راحتی میشه دل دیگران را شاد کرد حتی با یه حرف ساده...

یاد پدر...

 

پدرم این جوری بود وقتی من ::: 

4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده.
5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه.
6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوشتر.
8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.

10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.
12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.
14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله.
16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده.
18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه.
21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه
25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته.
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره.
40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره.
50 ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش درباره همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت! 

« پیرِ مکاره ها!!! »

یک پیرزن با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی  1  میلیون دلار افتتاح کرد

 او  به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرارگرفت

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد

مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند

تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید :

راستی این پول زیاد داستانش چیست ، آیا به تازگی به شما ارث رسیده است

زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام

پیرزن ادامه داد...

از آنجائی که این کار برای من به عادت ، بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید!

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول؟

زن پاسخ داد : 20 هزار دلار ، و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است

مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد

مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ،  با تعجب از پیر زن علت را جویا شد

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند...! 

« بدبخت تر »

وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم...

در طبقه دهم ، زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه نهم ، پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد!

در طبقه هشتم ، جولی زانوی غم بغل گرفته بود ، چون نامزدش ترکش کرده بود!

در طبقه هفتم ، دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد!

در طبقه ششم ، هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند!

درطبقه پنجم ، آقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید!

در طبقه چهارم ، رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!

در طبقه سوم ، پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!

در طبقه دوم ، لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود نگاه می کرد!

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم

اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد

بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود

حالا کسانی که همین الان نظاره گرشان بودم ،  به من نگاه می کنند

فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان می گویند ، وضع ما آن قدرها هم بد نیست!!!

« زیبایی زن »

 

پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود :

همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی
پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند ، متعجب بود
یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید :

خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام

به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینیِ زمین را تحمل کند
به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند

او به کار ادامه دهد

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند

به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد

حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد

از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد

و به او اشکی داده ام
تا هر هنگام که خواست ، فرو بریزد

این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت
بتواند از آن استفاده کند
زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست

زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد... 

« اتاقی پر از... »

پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند

روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز ، چیزی بخرند و با آن یک اتاق را پر کنند
شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید

اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد

شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزانتر خرید

اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق پر شد
نزدیک بود آسمان تاریک شود

شاهزاده ی کوچک با دست خالی برگشت ، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند : تو چه خریده ای؟

او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد

همه پول را به او دادم و فقط چند شمع خریدم

اما وقتی که شمع ها را روشن کرد ، نور آنها همه ی اتاق را روشن کرد...

« توبه »

 

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت فرا خوانده شد

فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود :

من تو را تنبیه نمیکنم ، ولی تو باید کفاره ی گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم

به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت

سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت

روزی به یک میدان جنگ رسید ، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود

مرد جوان در دفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود و حالا درحال مردن بود

فرشته ، آخرین قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت باز گشت

خداوند فرمود : به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است

سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد ، برای من خیلی عزیز است ، ولی برگرد و بیشتر بگرد

فرشته به زمین بازگشت و به جستجوی خود ادامه داد

سالیان دراز در شهرها ، جنگلها ، و دشتها گردش کرد

سرانجام روزی در یک بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر بیماری در حال مرگ بود

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود

پرستار رنگ پریده در تختخواب خود خوابیده بود و نفس نفس میزد

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید ، فرشته ، آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت

و به خداوند گفت : خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیز در دنیاست. خداوند پاسخ داد : این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد ، یقینا از نظر من با ارزش است ولی برگرد و دوباره بگرد

فرشته برای جستجوی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت

مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد

مرد به کلبه ی کوچکی که جنگلبان و خانواده اش در آن زندگی میکردند ، رسید

نور از پنجره بیرون میزد

مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد

زن جنگلبان را دید که پسرش را میخواباند و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد میداد ، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد ، ذوب شد

آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

چشمان مرد پر از اشک شده بود و همان جا از رفتار و نیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد
فرشته ، قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد

خداوند فرمود :
این قطره اشک با ارزشترین چیز دردنیاست

برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.

« دو نیمه ی زندگی »

هنوز بعد از این همه سال چهره ی «ویلان» را از یاد نمی برم

در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم
ویلان کارمند دبیرخانه ی اداره بود ، از مال دنیا ، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت

ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد ، شروع می کرد...

روز اول ماه و هنگامیکه از بانک به اداره بر می گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را درآن چپانده بود

ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می کشید ، نیمی از ماه را تفریح می کرد و خوش بود و نیمی دیگر را بی پول...

من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است

روز آخر که من از اداره منتقل می شدم. ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود

به سراغش رفتم تا از او خدا حافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟!

هیچ وقت یادم نمی رود ، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب پرسید : کدام وضع؟!

بهت زده شدم. همین طور که به او خیره شده بودم ، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم : همین زندگیِ نصف اشرافی ، نصف گدایی!!!

ویلان با شنیدن این جمله همان طور که نگاهم میکرد گفت :
تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟!
گفتم : نه!
گفت: تا حالا به کنسرت عالی رفتی؟!
گفتم : نه!

گفت : تا حالا بهترین غذای یک رستوران رو سفارش دادی؟

گفتم : نه!
گفت : تا حالا زندگی کردی؟!
با درماندگی گفتم : آره... نه... نمی دونم!!!

ویلان همین طور نگاهم می کرد ، نگاهی تحقیر آمیز و سنگین...

حالا که خوب نگاهش می کردم ، مردی جذاب بود و سالم... به خودم که آمدم ویلان جلوم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود

جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد
ویلان پرسید : می دونی تا کی زنده ای؟!
جواب دادم : نه!
گفت : پس سعی کن دستِ کم نصف ماه رو زندگی کنی!